وای مامان جون نیییییییست
سلام نفس بهار
امروز اولین روز کاری مامانی بود ومن میبایست بعد از شش ماه مرخصی
سر کار میرفتم
صبح که از خواب بیدار شدم دلم واست خیلی سوخت
بعدش بلندت کردم وبوسیدمت وبهت شیر دادم
وتو رو دست بابای گلت سپردم ورفتم
بابا جونت هم کلی مراقبت بود وساعت نه ونیم صبح تورو سپرد به
خاله جونت اما از بس گریه کرده بودی
خاله بزرگه به خاله لیلا زنگ زده
بود واو هم اومده بود و با عمو قاسم برده بودنت بیرون
وبرات یه لباس خوشکل خریده بودند دستشون درد نکنه
مامانی هم ساعت دو اومد پیشت اما از اونجایی که رییس مامانی ایراد
گرفتن قرارشد بابایی هر روز تو رو بیاره فرودگاه
شب هم که با باباییت اومدی دنبال مامان جون
اما امان از وقتی که پاتو تو فرود گاه میذاری همه واست خود کشون
میکنن همکارای مامانی هم سر بغل کردنت دعوا دارن
از صبح که میشه همش میپرسن اترین جون کی میاد خلاصه کلی
خاطر خواه داری جییییگر
تو هم تا میای واسه همه میخندی
راستی دیشب واست یه صندلی ماشین هم خریدیم که حمل ونقلت
بدون مامانی راحت باشه کلی دوستش داری
اینم از عکسات با لباس جدید
اینم از عکسهای اولین برگشتن عزیزم در تاریخ١/٢/١٣٩١