حکایت شمال
سلام خانم گل
امروز میخام واست از حکایت شمال رفتنمون بنویسم
راستش رو بخای مامانی خیلی دلش مسافرت با ماشین
میخاست واز مامان اصرار و از بابا که تنهایی نمیشه
خلاصه با کلی اصرار باباجون رو راضی کردم و ما 31 مرداد
حرکت کریم ویه شب خانه دایی ماندیم وفرداش یه سره
کرج... جاده چالوس...و بالاخره ساعت یازده شب رامسر
خلاصه با جیغ و فریاد وارد شمال شدیم چه کیفی داشت
نفس خودت که هاج و واج حرکات ما رو تماشا میکردی وکیف
میکردی
سه روز ماندیم روز اول تله کابین اخ که چقدر دوست داشتی
روز دوم جواهر ده و دو تا عروسک خوشکل هم خریدی تازه یاد
گرفتی بگی اینا چنه یعنی چنده
روز سوم هم نمک ابرود و خرید یه عالمه لباس ورستوران ایلار
اینم به قول خودت هاپو که عاشقش شده بودی عزیزم
وروز چهارم پیش به سوی شییییراز
خلاصه سه تایی بهترین مسافرت عمرمون رو تجربه کردیم
وقرار گذاشتیم هر سال سه نفری ......شمال