آترین بازیگوش
سلام نفس مامانی
امروز من وتو وبابایی شال وکلاه کردیم که بریم مهمونی
اونم خانه بابای بابایی یعنی آقایی
آخه باباییت وخواهر زاده هاش وبرادر زاده هاش هر جمعه اونجان
واسه بازی
از اونجایی که عزیزم بازیگوش شده تو خونه اونها اصلا نخوابیدی
وهمش ورجو وورجه و اخم میکردی
عمه هاتم فکر میکردن که درد داری
ولی اونها نمی دونستن که عزیزم فقط بازیگوش شده
وبه صداها حساس
خلاصه بعد از کلی گریه کردن جنابعالی برگشتیم خانه خودمان
بعدش من نفسمو گذاشتم توی تختش که لالا کنه یهو چشمای آترین
جونم میخکوب شد به آویز بالای تختش
انگار اولین باری بود که اونو میدیدی
منم چراغو روشن کردم وآویزتو کوک کردم اون میچرخیدو تو هم
ذوق میکردی عزیزم
این اولین باری بود که توجه تو رو به اسباب بازیهات میدیم
الهی مامان فدات شه عزیزم