دوازدهم آبان نود
امروز زیباترین روز زندگی من وباباییت بود
امروز تو اومدی تا در ادامه راه پر فراز زندگی همراه ما باشی
امروز ساعت چهار صبح از خواب بلند شدیم البته چه خوابی
عسلم بیشتر شبیه کابوس بود باباییت که تا صبح خوابش نبرد
منم که از سر درد واسترس وگرسنگی تا صبح کلافه بودم
خلاصه با دو تا مامان بزرگها وحدیث وعمه محبوبه به بیمارستان
رفتیم یه کمی بعدش خاله جونات با غزل اومدن منم رفتم تا
اماده شم مامان بزرگ وباباییت بیتابی میکردن واشک میریختن
دکترت دیر اومد کلی استرس داشتم بعدش بردنم
اتاق عمل و..... فقط داشتم دعا میخوندم
الا بذکر الله تطمئن القلوب...
وبعدش دیگه چیزی نفهمیدم تا به هوش اومدم و باباییت بالای
سرم بود داشت بهم میخندید وخبر از سلامتیت میداد
خدایا شکرت که بچه ام سالمه
ا
ایاییاینم
اینم عکس اترین جونم وقتی تازه از اتاق عمل اومد بیرون