حکایت شمال
سلام خانم گل امروز میخام واست از حکایت شمال رفتنمون بنویسم راستش رو بخای مامانی خیلی دلش مسافرت با ماشین میخاست واز مامان اصرار و از بابا که تنهایی نمیشه خلاصه با کلی اصرار باباجون رو راضی کردم و ما 31 مرداد حرکت کریم ویه شب خانه دایی ماندیم وفرداش یه سره کرج... جاده چالوس...و بالاخره ساعت یازده شب رامسر خلاصه با جیغ و فریاد وارد شمال شدیم چه کیفی داشت نفس خودت که هاج و واج حرکات ما رو تماشا میکردی وکیف میکردی &...
نویسنده :
مامانی زهرا
23:57