آترین ناناز آترین ناناز ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

♡♡آترین ترانه زیبای زندگی ما♡♡

گوشواره نگین سفید

سلام نفس بها ر                          امروز بردمت دکتر برای اینکه کلی لاغر شده بودی دکتره دخملمو معاینه کرد وگفت افرین به این دخمل  ملوس که ارومه بعدش واست قطره اهن وزینک ومولتی ویتامین نوشت وقرار شد یک ماه دیگه ببریمت که چک بشی واسه وزنت بعدش یهو یه چیزی تو ذهنم جرقه زد به خودم گفتم بهتره گوش اترینمو سوراخ کنم به دکترت گفتم اونم قبول کردو بعدش یه جفت گوشواره نگین سفید رفت تو گوش مخملم         &...
31 ارديبهشت 1391

شش ماهگی و آترین عسل مامان وبابا

  سلام زیبای خفته مامانی                                                                    شش ماهگیت مبارک ایشالله که صد سالگیتو جشن بگیریم عزیزم نفس مامانی چند وقتی بود اینترنت نداشتم گلم واست مطلب بذارم اما امروز به لطف باباییت این مساله حل شد    &n...
12 ارديبهشت 1391

وای مامان جون نیییییییست

سلام نفس بهار امروز اولین روز کاری مامانی بود ومن میبایست بعد از شش ماه مرخصی سر کار میرفتم صبح که از خواب بیدار شدم دلم واست خیلی سوخت   بعدش بلندت کردم وبوسیدمت وبهت شیر دادم      وتو رو دست بابای گلت سپردم ورفتم بابا جونت هم کلی مراقبت بود وساعت نه ونیم صبح تورو سپرد به  خاله جونت اما از بس گریه کرده بودی       خاله بزرگه به خاله لیلا زنگ زده     بود واو هم اومده بود و با عمو قاسم برده بودنت بیرون         وبرات یه لباس خوشکل خریده بودند دستشون درد نکنه مامانی هم ساعت د...
3 ارديبهشت 1391

عذر خواهی از جوجوی مامانی

سلام جوجوی مامانی اومدم تا از نفسم معذرت بخوام چون مامانی تازگی ها بی حوصله شده وبرای نفسش نه عکس گذاشته نه مطلب ولی کلی عکس ازت گرفتما هم عکسای پنج ماهگیت هم عکسای  سیزده بدر وهم موقعی که باباییت به عزیزم سرلاک داد اونم واسه  اولین بار     خلاصه مامانی رو ببخش عزیزم راستی عزیز دلم خیلی شیرین شدی اونقدر که مامان دلش میخواد     بخورتت همش دستاتو میخوری کلی بازیگوش شدی     وای وای وای اون روزم میخواستی ارشیا رو بخوری اونم ازت میترسید وتا می دیدت کلی گریه میکرد     آخه همش با جیغ بهش حمله میکردی خلاصه شدی...
31 فروردين 1391

اولین بهار زندگی بهار زندگی ام

    سلام زیباترین عیدی خداوند امسال اولین حضورت را در زندگی خود تجربه کردم                     عیدت مبارک نفسم امسال برای اولین بار با هم عید را جشن گرفتیم با هم سر سفره هفت سین نشستیم وبا هم دعا کردیم      صبح زود بیدار شدی لباس نو پوشیدی وسر سفره بودی که سال نو  تحویل شد ومن کلی بوسیدمت وخدا رو شکر کردم که تو را به من داد بعدش لباس پلو خوری ات رو پوشیدی ورفتیم دیدن اقای باباییت امسال به علت اینکه مادر جون بی وفایی کردن وما رو تنها گ...
1 فروردين 1391

یک عشق یک خاطره

  سلام ناز نازی مامانی امروز سالروز یک خاطره بزرگه امروز روزیه که فهمیدم خدای بزرگ لطفشو شامل حالم کرده ویک فرشته کوچولو قراره بیاد که تو بی کسی هام همراهم باشه پارسال همین موقع بود که تست بارداری مامانت مثبت شد یک روز خاطره انگیز     بعدش با خاله لیلا وحدیث جون رفتیم آزمایش خون دادیم اونم ساعت نه شب وای وقتی که جوابش رو دادن دل تو دلم نبود دلم میخواست بال در بیارمو به آسمونها برم بعدش داد بزنم تا همه بدونن که خدا چه گلی رو قراره بهم هدیه کنه نوگل باغ زندگی مامانی از صمیم قلب دوستت دارم وهر سال به یاد این روز بزرگ خدا رو شاکرم ...
16 اسفند 1390